و باز هم در شبی بی تعلق تر از دیشب خلقت آدم
در پناه گستره آبی اشکم
نذر کردم، هزار بوسه از لب یار
و باز هم امشب همچو پروانکی واله و شیدا
بر گرد شمعی مرده در غرور
می رقصم و می خوانم
« در شبی اینگونه تار، انتظار برق چشم یار نیست »
و من امشب باز خدا را در شانه های کودکیم به خواب دیدم
عرق شرم به پیشانی داشت
چون من، همانند کودک همسایه
روروک نداشتم
دامن کبریاییش
پر از وصله هایی بود
از جنس وصله های کفش پاره من در برف
همچون دل من، دل خدا هم غمگین بود
بر درگاهش می نالید
همانگونه که من
بی بابا و تنها بر درگاهش نالیدم
من خدا را در تقاص دیدم
من عرق شرم خدا را
در پس خلقت آدم دیدم
خدایا؛
در گرسنگی شبهایم
دربدری و بی کسی روزهایم
همواره یاد تو بودم
از تو مدد جوییدم
خدایا؛
بیاد بیاور شبهایی را که
در بی پناهی خویش
در پناه تو،
زیر رگبار باران و غرش ابر
سر تا پا خیس گشتم
و از شدت سرما و به بهانه ترس از عظمت تو
همراه با تک تک اعضای بدنم لرزیدم
چه می گویم خدایا،
شاید که این کفران نعمتم
عذابی را برایم ارزانی کند
تا از تماشای این آدمکها خلاصی یابم
خدایا؛
بر قله مقدس خشمت
بجای باران رحمتت،
آتش غضبت را بر من گسیل دار
تا تخته پاره ای را که
در اقیانوس پر از درد به آن آویزان شده ام
در دستانم خاکستر شود
و باز هم مثل دیشب ها و امشب ها
در ساعتی همانند این ساعت ها
به امید دیدار شبانه تو
نا امیدانه زنده می مانم.
یا حق. کویر